انشا

انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

در یک روز گرم تابستانی، خانواده‌ای در خانه‌ی خود مشغول استراحت بودند. مادر مشغول پختن غذا بود، پدر مشغول تماشای تلویزیون بود و بچه‌ها مشغول بازی بودند. ناگهان، در آشپزخانه صدایی شنیده شد. مادر به آشپزخانه رفت و دید که یک موش از سوراخی در دیوار وارد آشپزخانه شده است.

مادر از دیدن موش بسیار ترسیده شد و جیغ زد. پدر هم از صدای جیغ مادر به آشپزخانه آمد. وقتی پدر موش را دید، او هم از ترس به عقب پرید. بچه‌ها هم از صدای جیغ مادر و پدر به آشپزخانه دویدند.

همه‌ی اعضای خانواده از دیدن موش بسیار ترسیده بودند. مادر گفت: «وای خدای من! یک موش!» پدر گفت: «چه کارش کنیم؟» بچه‌ها هم با ترس و وحشت به موش نگاه می‌کردند.

صحنه ورود یک موش به خانه

موش هم از دیدن اعضای خانواده‌ی وحشت‌زده، به سرعت به سمت سوراخ دیوار دوید. اما قبل از اینکه بتواند از سوراخ خارج شود، پدر با یک دستمال آن را گرفت. موش با تمام قدرتش سعی کرد که از دست پدر خلاص شود، اما پدر آن را محکم گرفته بود.

مادر یک جارو برداشت و به سمت موش رفت. او موش را با جارو به سمت بیرون آشپزخانه هل داد. موش با سرعت از آشپزخانه خارج شد و از خانه فرار کرد.

اعضای خانواده با خوشحالی نفس راحتی کشیدند. پدر موش را در حیاط خانه انداخت و آن را کشت. مادر به آشپزخانه رفت و غذا را از روی اجاق برداشت. بچه‌ها هم دوباره مشغول بازی شدند.

اما آن روز، خانواده هرگز فراموش نکردند که چگونه یک موش، آرامش و آسایش خانه‌ی آنها را به هم ریخت.

نتیجه

موش‌ها حیواناتی هستند که ممکن است برای انسان‌ها خطرناک باشند. آنها می‌توانند بیماری‌های مختلفی را منتقل کنند. بنابراین، اگر در خانه‌ی خود موش دیدید، باید سریعاً آن را از بین ببرید.


انشا صحنه ورود یک موش به خانه

مهتاب، نقره‌ی مذابی را روی پنجره ریخته بود و نسیم ملایمی لالایی شبانه‌ی خود را زمزمه می‌کرد. خانه در آغوش سکوت فرو رفته بود، جز صدای عقربه‌های ساعت که تق‌تق کنان زمان را به رقص وا می‌داشتند. ناگهان، رشته‌ی آرامش پنبه شد. خش‌خشی مبهم، مثل ناخن روی تخته، از جایی در دل آشپزخانه به گوش رسید. با تپش قلبی که گویی طبل‌زنان به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوفت، دنبال منشأ صدا گشتم. ترس بود یا کنجکاوی؟ شاید هم چیزی شبیه هیجانِ کشف یک راز مخفی در دل شب؟

جستجویم مرا به سمت کابینت قدیمی ادویه‌ها کشاند. همان‌جا بود، کنار کیسه‌ی فلفل‌سیاه، که سر کوچکی با چشمان درخشان و سبیل‌های لرزان بیرون زده بود. قلبم لرزید. یک موش! مهمان ناخوانده‌ای از سرزمین تاریکی و خرده‌های غذا به قلمرو آرامش شبانه‌ی ما وارد شده بود.

اولین واکنش، فرار بود. جیغی خفه کشیدم و خودم را روی کاناپه پرت کردم. اما چیزی مرا نگه داشت. کنجکاوی، شاید هم دلسوزی‌ای مبهم نسبت به این موجود رقت‌انگیز که به قلمرو غول‌های دوپا پا گذاشته بود.

سبیل کوچولو، انگار از حیرت من کیف کرده بود، با احتیاط از سوراخ بیرون آمد و شروع به گشت‌وگذار در آشپزخانه کرد. با آن چشمان درخشان و سبیل‌های لرزان، مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی به نظر می‌رسید که در دستان نادیدنیِ یک کارگردان بی‌رحم در حال بازی است.

من که هنوز از ترس شوکه بودم، با دقت به حرکت‌های آن موجود کوچک و بامزه نگاه می‌کردم. سبیل کوچولو، با احتیاط از روی کابینت‌ها بالا می‌رفت و از داخل ظرف‌ها و کاسه‌ها سرک می‌کشید. انگار به دنبال غذا می‌گشت.

کم‌کم ترسم فروکش کرد و کنجکاوی بر من غلبه کرد. بلند شدم و به سمت سبیل کوچولو رفتم. او که مرا دید، با وحشت به عقب پرید و زیر سینک ظرف‌شویی قایم شد.

من هم عقب کشیدم و ایستادم. چند دقیقه‌ای در سکوت به سبیل کوچولو خیره شدم. آن‌وقت، صدایی از درونم زمزمه کرد: «چرا باید از این موجود کوچک بترسم؟ او هم حق حیات دارد.»

با این فکر، تصمیم گرفتم به سبیل کوچولو کمک کنم. سینک ظرف‌شویی را باز کردم و او را بیرون کشیدم. سبیل کوچولو که با دیدن من ترسیده بود، دوباره به عقب پرید. اما من با احتیاط دستم را دراز کردم و او را گرفتم.

سبیل کوچولو، انگار از این که از خطر نجات یافته بود، خوشحال شد. سرش را به شانه‌ام مالید و شروع به خرخر کردن کرد. من هم او را نوازش کردم و با او حرف زدم.

کم‌کم، سبیل کوچولو با من انس گرفت. او را روی کاناپه گذاشتم و برایش کمی غذا دادم. سبیل کوچولو با اشتها شروع به خوردن کرد.

در این حال، فکری به ذهنم رسید. سبیل کوچولو یک موجود زنده بود، با احساسات و عواطف. او هم مانند من حق زندگی داشت. پس چرا باید او را می‌ترساندم یا کشتم؟

با این فکر، تصمیم گرفتم سبیل کوچولو را به خانه‌ی همسایه‌مان ببرم. خانه‌ی آن‌ها حیاط بزرگی داشت و سبیل کوچولو می‌توانست در آنجا زندگی کند، بدون این که مزاحم کسی باشد.

وقتی سبیل کوچولو را به خانه‌ی همسایه بردم، او کمی ترسیده بود. اما وقتی با صاحبخانه آشنا شد، آرام گرفت. صاحبخانه هم که از نیت من مطلع بود، با روی خوش از سبیل کوچولو استقبال کرد.

سبیل کوچولو در خانه‌ی همسایه‌مان زندگی کرد و خوشبخت شد. من هم با خیال راحت، به زندگی خودم ادامه دادم.

نتیجه

تجربه‌ی برخورد با سبیل کوچولو، درس بزرگی به من داد. من یاد گرفتم که باید به همه‌ی موجودات زنده، حتی آن‌هایی که از آن‌ها می‌ترسم یا آن‌ها را دوست ندارم، احترام بگذارم. همچنین، یاد گرفتم که باید برای حفظ تعادل طبیعت تلاش کنم و از آسیب رساندن به محیط زیست خودداری کنم.


توصیف صحنه ورود یک موش به خانه

ساعت 20:00 است و هوا تاریک و سرد است. در یک خانه کوچک در فالکنشتاین، زاکسن، آلمان، یک موش کوچک در حال خزیدن در امتداد یک دیوار بیرونی است. موش خاکستری است با دم بلند و گوش های تیز. او گرسنه و تشنه است و به دنبال مکانی گرم و خشک برای استراحت است.

موش به یک پنجره کوچک می رسد و با دقت از شکاف بین پنجره و قاب بیرون می آید. او خود را در یک اتاق تاریک می یابد. موش از نور می ترسد، اما او می داند که باید به دنبال غذا و آب باشد.

موش به آرامی به سمت آشپزخانه می خزد. او بوی غذا را حس می کند و معده اش شروع به غرغر کردن می کند. او وارد آشپزخانه می شود و شروع به جستجوی غذا می کند.

موش یک کیسه نان را پیدا می کند و شروع به خوردن می کند. او نان را به سرعت می خورد و وقتی سیر می شود، به دنبال آب می رود.

موش یک لیوان آب روی میز پیدا می کند و شروع به نوشیدن می کند. او آب را با لذت می نوشد و وقتی تشنه اش برطرف می شود، احساس بهتری می کند.

صحنه ورود یک موش به خانه

موش بعد از خوردن و نوشیدن، به دنبال مکانی برای استراحت می رود. او یک گوشه تاریک در اتاق نشیمن پیدا می کند و خود را در آنجا پنهان می کند. او خسته است و به زودی به خواب می رود.

صبح روز بعد، موش از خواب بیدار می شود و احساس بهتری می کند. او گرسنه است، اما می داند که باید از خانه خارج شود.

موش به آرامی از پنجره خارج می شود و خود را در هوای تازه می یابد. او به دور خود نگاه می کند و به سمت جنگل می دود. او به دنبال یک خانه جدید و ایمن تر است.

انشا در مورد سرگذشت یک رود برای کلاس پنجم

انشا در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا