روزی که به کلاس اول دبستان رفتم: خاطره ای شیرین از آغاز یک دنیای تازه
آفتاب با شتاب بر پهنه آسمان می تابید و نوید یک روز تازه را می داد. من، یک کودک کنجکاو و مشتاق، در رختخواب خود لحظه شماری می کردم تا طلوع این روز خاص را ببینم. آن روز، روز ورود من به مدرسه، روز آغاز یک دنیای جدید بود.
با شنیدن صدای مادرم که با مهربانی مرا از خواب بیدار می کرد، از جایم پریدم. مادرم با لبخندی گشاده، کیف مدرسه جدیدم را جلویم گذاشت و گفت: «امروز روز مهمی است، پسرم! امروز می روی مدرسه و با دنیایی از دانش و دوستی آشنا می شوی.»
با شنیدن این جمله، قلبم به شدت می تپید. حسی عجیب از هیجان و کمی ترس در وجودم بود. از یک طرف، دوست داشتم با بچه های دیگر بازی کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم، اما از طرف دیگر، نگران جدایی از مادرم بودم.
صبحانه را با اشتیاق تمام خوردم و به همراه مادرم به سمت مدرسه حرکت کردیم. مدرسه با ساختمان بلند و سرسبزش، منظره ای زیبا و دل انگیز داشت. مادرم دست مرا در دست گرفت و به آرامی گفت: «مطمئن باش که در مدرسه به خوبی دوست پیدا می کنی و از درس هایت لذت می بری.»
با شنیدن این حرف، لبخندی روی لبم نشست. مادرم همیشه بهترین مشوق من بود و با تشویق او، احساس اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم.
وارد مدرسه که شدیم، فضای پر از انرژی و نشاط کودکانه، مرا به وجد آورد. بچه های زیادی در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند و صدای خنده هایشان فضایی سرشار از شادی را ایجاد کرده بود.
با مادرم به سمت کلاس رفتیم. کلاس بزرگ و با نور طبیعی بود. میزها و صندلی ها به طور مرتب چیده شده بودند و تخته سیاه بزرگی در انتهای کلاس قرار داشت. در گوشه ای از کلاس، یک کتابخانه کوچک با کتاب های رنگارنگ خودنمایی می کرد.
مادر مرا به خانم معلم معرفی کرد. خانم معلم با لبخندی گرم گفت: «خوش آمدی، پسرم! امیدوارم در کلاس ما خوش بگذرد.»
با شنیدن صدای مهربان خانم معلم، احساس راحتی بیشتری پیدا کردم. خانم معلم با لحنی صمیمی و به دور از استرس، کلاس را اداره می کرد و با صبر و حوصله، مطالب جدید را به ما آموزش می داد.
در آن روز، با بچه های جدید آشنا شدم و دوستانی به دست آوردم. با هم بازی کردیم، شعر خواندیم، قصه شنیدیم و نقاشی کشیدیم. هر لحظه از آن روز برای من خاطره ای شیرین بود که در ذهنم ثبت شد.
روز اول مدرسه، آغاز یک دنیای جدید برای من بود. دنیایی پر از دانش، دوستی و تجربه. از آن روز به بعد، مدرسه به خانه دوم من تبدیل شد و با اشتیاق هر روز برای رفتن به آن لحظه شماری می کردم.