جواب سوالات بوی سیب و یاس فارسی سوم
امیر و دوستانش در کوچه بازی میکردند. از بلندگوی مسجد، آهنگی پخش میشد. امیر میدانست که این، همان آهنگی است که در روزهای جنگ پخش میشد. پدرش این موضوع را به او گفته بود.
در همین وقت، پدر امیر از راه رسید. او چند جعبه سیب خریده بود. بچهها کمک کردند و جعبهها را به خانه بردند.
پدر امیر، مثل هر سال، سر کوچه، یک میز بزرگ گذاشت. او تابلویی را روی میز گذاشت. تابلو تصویری از مسجد خرمشهر بود. در بالای تصویر، با خطی زیبا این جمله نوشته شده بود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
مادر با کمک امیر و بچهها، سیبها را شست. مادر سیبها را خشک کرد. امیر و دوستانش ظرفها را توی سینی چیدند. دو طرف میز هم، دو گلدان شمعدانی گذاشتند. مادر سماور بزرگی آورد و آن را آنجا گذاشت. بچهها لیوانها را در گوشهی میز چیدند.
پدر امیر، برای همه چای ریخت و گفت: «اول نوبت شما بچههاست.»
کمکم همسایهها هم آمدند. یکی از آنها یک جعبهی بزرگ شیرینی آورد. همسایهی دیگر یک سینی بزرگ حلوا و دیگری خرما آورد. همه با هم حرف میزدند و میگفتند که امیر خیلی شبیه پدربزرگش است. امیر به عکس پدربزرگ که روی میز بود، نگاه کرد و با خودش گفت: «همسایهها راست میگویند. من خیلی شبیه پدربزرگم هستم.»
پدر امیر به بچهها گفت: «امروز، روز آزادی خرمشهر است. روزی است که دشمن از ما شکست خورد.» یکی از بچهها به امیر گفت: «دیشب پدربزرگ من، از پدربزرگ تو حرف میزد. آنها با هم دوست صمیمی بودند. پدربزرگم از شجاعت او حرف میزد و میگفت او و دوستانش شجاعانه جنگیدند، تا خرمشهر آزاد شد.»
امیر میدانست که مردم، هر سال، روز آزادی خرمشهر را جشن میگیرند. هر سال دربارهی شجاعت پدربزرگ و بقیهی رزمندگان حرف میزنند. با خودش فکر کرد که ای کاش پدربزرگ زنده بود.
یکی از بچهها سیبی برداشت. سیب دیگری بغل دستش افتاد. امیر کنار باغچه ایستاد. توی باغچه پر از گل یاس بود. بوتههای یاس بلند بودند و تمام دیوار را گرفته بودند. بالای بلندترین یاس، اسم کوچه را نوشته بودند. امیر برای چندمین بار نام کوچه را خواند: «کوچهی شهید رستمی». او فکر کرد با آنکه اکنون سالهاست که دیگر پدربزرگ در میان آنها نیست، بیشتر مردم شهر او را میشناسند. میدانست که همسایهها هر روز که از کوچه میگذرند و نام او را میبینند، به روح بلند او درود میفرستند.
امیر کنار بوتهی یاس رفت، سیب را برداشت. آن را بو کرد. سیب، بوی یاس میداد. چند پروانه دور گلدانهای شمعدانی و بوتههای یاس، پرواز میکردند. بابا گفت: «بچهها بروید بازی کنید. اینجا خسته میشوید.» امیر باز هم اسم پدربزرگ را خواند و رفت تا با بچهها بازی کند.
پاسخ سوالات
سوالات صفحه ۱۰۶:
- از بلندگوی مسجد چه آهنگی پخش میشد؟ آهنگی پخش میشد که در روزهای جنگ از رادیو پخش میشد.
- واژهی «آنجا» در بند دوم، به کجا اشاره میکند؟ واژهی «آنجا» به کنار میز بزرگی که پدر امیر سر کوچه گذاشته بود، اشاره دارد.
سوالات صفحه ۱۰۷:
- چرا هر سال، روز آزادی خرمشهر را جشن میگیرند؟ چون روزی است که دشمن از ما شکست خورد و خرمشهر آزاد شد.
-
پدربزرگ امیر چه ویژگیای داشته است؟ با توجه به متن بگو. پدربزرگ امیر فردی شجاع بوده است. در متن آمده که او و دوستانش شجاعانه جنگیدند تا خرمشهر آزاد شد.