دروس

مثل نویسی صفحه 83 نگارش دهم خفته را خفته کی کند بیدار

مثل نویسی صفحه 83 نگارش دهم خفته را خفته کی کند بیدار

مثل نویسی اول

مقدمه:
آموختن و رشد کردن، نیازمند خواستن است. اگر کسی واقعا بخواهد چیزی را یاد بگیرد، حتی از یک جمله ساده هم درس می‌گیرد؛ اما اگر کسی خودش را به ندانستن بزند، هیچ استادی در دنیا نمی‌تواند چیزی به او بیاموزد. درست مانند کسی که چشمانش را عمداً بسته و ادعا می‌کند هیچ نوری در دنیا وجود ندارد.

بدنه:
در یکی از شهرهای کوچک کشور، جوانی زندگی می‌کرد که علاقه زیادی به علم و دانش نداشت. او بیشتر وقت خود را به تفریح و بی‌هدفی می‌گذراند. خانواده‌اش، به‌ویژه مادرش، همیشه او را تشویق می‌کردند که به دنبال یادگیری و پیشرفت برود. حتی چند معلم دلسوز از مدرسه وقت گذاشتند تا او را راهنمایی کنند.

هر بار که کسی با او صحبت می‌کرد، با بی‌حوصلگی گوش می‌داد و می‌گفت: «زندگی را باید راحت گرفت، چرا خودتان را اذیت می‌کنید؟» حتی وقتی فرصت‌های خوبی برای تحصیل و کار پیش آمد، آن‌ها را نادیده گرفت. کم‌کم اطرافیانش فهمیدند که این بی‌تفاوتی از سر نادانی نیست، بلکه او خودش را به بی‌تفاوتی زده و نمی‌خواهد تغییری در زندگی‌اش بدهد.

نوشته های مشابه

در نهایت، یکی از معلمان قدیمی او در جمعی گفت: «کسی که نمی‌خواهد بیدار شود، هر چقدر هم صدایش کنیم، فایده ندارد. فقط وقتی خودش تصمیم بگیرد که برخیزد، آن‌وقت می‌توانیم دستش را بگیریم.»

نتیجه‌گیری:
آگاهی و پیشرفت تنها زمانی ممکن است که خود انسان بخواهد. اگر اراده‌ای در کار نباشد، نه نصیحت کارساز است و نه راهنمایی. پس بهتر است همیشه گوش دل‌مان را باز نگه داریم تا وقتی فرصتی برای بهتر شدن پیش آمد، آن را از دست ندهیم.

مثل نویسی دوم

مقدمه:
دانش و آگاهی همچون گوهری گران‌بهاست که تنها در دستان کسی قرار می‌گیرد که دل در گرو جست‌وجوی حقیقت دارد. نمی‌توان به زور چشم را به دیدن حقیقت گشود؛ هرچند چراغ راهنما در دست باشد، اگر کسی نخواهد گام بردارد، در تاریکی می‌ماند.

بدنه:
در دهکده‌ای دورافتاده، پیرمردی حکیم زندگی می‌کرد که بر لب جوی آبی که از کوه سرازیر می‌شد، هر روز دانش‌آموزان جوان را جمع می‌کرد و حکمت‌های طبیعت را به آن‌ها می‌آموخت. روزی نوجوانی به نام آرمان به دوراهی رسید: مسیر ساده و هموار گذرگاه ده و یا راه سخت و پرشیب کوهستان. پیرمرد از او پرسید: «کدام را انتخاب می‌کنی؟» آرمان با اطمینان گفت: «هموار را؛ چرا خودم را به دردسر بیندازم؟»

پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بی‌درنگ انتخاب کردی، پیش از آن‌که در مسیری قرار بگیری که ناشناخته است.»
چند روز بعد، دوباره دیدارشان شد؛ این بار پیرمرد به جای مسیر کوهستان، مشتی دانه لوبیا در دست داشت و به آرمان گفت: «اگر می‌خواهی چیز تازه‌ای بیاموزی، باید این دانه‌ها را بکاری و هر روز آبیاری‌شان کنی.» آرمان بی‌توجه، دانه‌ها را در جیبش گذاشت و رفت.
هفته‌ها گذشت، اما نه نشانی از گیاه در باغچه‌اش پدیدار شد و نه احساس رضایت از امتحان یک تجربه جدید در دلش شکل گرفت. دیگران پیشرفت می‌کردند و او در همان نقطه ایستاده بود. پیرمرد بار دیگر به دیدار آرمان رفت و گفت: «دانه می‌توانست درختی پرثمر شود، اما اگر جایی جز خاک نصیبش کنی، پوچ می‌ماند. تو نیز همچون آن دانه‌ای؛ اگر در تلاشی نمی‌کوشی، شکوفایی تو ممکن نیست.»

نتیجه‌گیری:
حکمت و موفقیتِ واقعی از سوی کسی پذیرفته می‌شود که شوق جست‌وجو دارد و آستانه‌ی راحت‌طلبی را درمی‌نوردد. نصیحت می‌تواند راهنما باشد، اما اراده‌ی شخص است که انسان را به بالندگی می‌رساند. پس اگر خواهان رشدیم، باید خود را وقف تجربه و تلاش کنیم.مثل نویسیمثل نویسی

از مطلب خوشت اومد امتیاز بده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا