دروس

جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی

جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی

در این پست برای شما دانش آموزان عزیز “جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی” اماده کردیم:

جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی
جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی

بخوان و بیندیش

چغندر پر برکت

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد و پیرزنی با دو نوه‌ی کوچکشان در مزرعه‌ای

زندگی می‌کردند. پیرمرد هر سال در مزرعه‌اش چیزی می‌کاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.

پیرمرد و پیرزن و نوه‌هایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تُخم چغندر را پاشیدند. چیزی نگذشت

که مزرعه، سرسبز شد و برگ چغندرها بزرگ و بزرگ‌تر شدند.

یک روز پیرزن خواست آش چغندر بپزد. پیرمرد گفت: «همین حالا می‌روم و برایت یک چغندر رسیده می‌آورم.»

پیرمرد به مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد هم برگ‌های آن را گرفت و کشید امّا چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که خسته شده بود، پیرزن را صدا کرد.

پیرزن آمد. پیرمرد برگ‌های چغندر را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. با هم کشیدند و یک‌صدا

خواندند: «چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو

تکان، با سه تکان، …» امّا فایده‌ای نداشت. چغندر از خاک درنیامد که نیامد. پیرزن نوه‌هایش را صدا کرد.

نوه‌های پیرمرد و پیرزن به کمک آن‌ها آمدند. پیرمرد برگ‌های چغندر را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را

گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت و دخترک گوشه‌ی کت برادرش را. کشیدند و کشیدند و یک‌صدا

خواندند: «چغندرک، چغندرک، آی شیرینک، بیا، بیا. بیرون بیا. از دل خاک بیرون بیا. با یک تکان، با دو

تکان، با سه تکان، با چهار تکان، …»

چغندر بالاخره از خاک درآمد. از آن طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک به زمین افتادند امّا وقتی

چشمشان به چغندر افتاد، از خوش‌حالی فریاد کشیدند: «وای، چه چغندری، شیرینکی. چقدر

بزرگ، چقدر بزرگ، … چقدر … بزرگ …!»

زودتر از آنکه فکرش را بکنید، سروکلّه‌ی همسایه‌های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن چغندری

به آن بزرگی تعجّب کرده بودند.

آن روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش چغندر پخت و آن را میان همسایه‌ها تقسیم کرد؛ چه آش خوش‌مزه‌ای!

چه چغندر پربرکتی!

ایستگاه اندیشه (پاسخ به سوالات)

 

  • ۱. چرا پیرمرد رفت تا چغندر بیاورد؟
    • پاسخ: پیرمرد رفت تا برای شام، یک چغندر رسیده و خوشمزه بیاورد.
  • ۲. چرا پیرمرد خسته شده بود؟
    • پاسخ: زیرا هر چه تلاش کرد و چغندر را کشید، نتوانست آن را از زمین بیرون بیاورد و به همین دلیل خسته شد.
  • ۳. پیرمرد چگونه توانست چغندر را از دل خاک بیرون بیاورد؟
    • پاسخ: او به تنهایی نتوانست، بلکه با کمک و همکاری پیرزن و نوه‌هایش توانست چغندر را از خاک بیرون بیاورد.
  • ۴. چرا چغندر این قصّه پربرکت بود؟
    • پاسخ: چون آن‌قدر بزرگ بود که پیرزن با آن یک دیگ بزرگ آش پخت و آن را بین همه‌ی همسایه‌ها تقسیم کرد و غذای افراد زیادی را تأمین کرد.
از مطلب خوشت اومد امتیاز بده

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا