جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی
در این پست برای شما دانش آموزان عزیز “جواب بخوان و بیندیش صفحه 13 فارسی دوم ابتدایی” اماده کردیم:

بخوان و بیندیش
چغندر پر برکت
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای
زندگی میکردند. پیرمرد هر سال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
پیرمرد و پیرزن و نوههایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تُخم چغندر را پاشیدند. چیزی نگذشت
که مزرعه، سرسبز شد و برگ چغندرها بزرگ و بزرگتر شدند.
یک روز پیرزن خواست آش چغندر بپزد. پیرمرد گفت: «همین حالا میروم و برایت یک چغندر رسیده میآورم.»
پیرمرد به مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد هم برگهای آن را گرفت و کشید امّا چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که خسته شده بود، پیرزن را صدا کرد.