بازنویسی کوتاه ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد
بازنویسی کوتاه ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد
ضرب المثل “کوه به کوه نمیرسد” به این معناست که هرچند دو شیء یا دو نفر از هم دور باشند، اما بالاخره راهی برای رسیدن به هم پیدا می کنند. این ضرب المثل معمولاً در مواقعی به کار می رود که فردی در حق دیگری ظلم یا بدی کرده است و آن فرد در نهایت با تلاش و کوشش خود، انتقام خود را از آن فرد می گیرد.
در اینجا یک بازنویسی کوتاه از این ضرب المثل آورده شده است:
«هرچند فاصله ها زیاد باشد، اما عدالت همیشه پیروز می شود.»
این بازنویسی کوتاه، مفهوم اصلی ضرب المثل را به خوبی بیان می کند. در این بازنویسی، فاصله ها به عنوان نمادی از ظلم و بدی استفاده شده است. عدالت نیز به عنوان نیرویی که می تواند این فاصله ها را از بین ببرد، معرفی شده است.
در اینجا یک بازنویسی دیگر از این ضرب المثل آورده شده است:
«هرکسی در زندگی دست به هر کاری بزند، بالاخره نتیجه آن را خواهد دید.»
این بازنویسی کوتاه، مفهوم اصلی ضرب المثل را به شکل دیگری بیان می کند. در این بازنویسی، نتیجه هر کاری به عنوان نمادی از انتقام استفاده شده است. هرکسی که کار بدی انجام دهد، بالاخره نتیجه آن را خواهد دید.
البته بازنویسی های دیگری نیز از این ضرب المثل ممکن است وجود داشته باشد. مهم این است که بازنویسی انجام شده، مفهوم اصلی ضرب المثل را به خوبی بیان کند و برای مخاطب جذاب باشد.
بازنویسی کوتاه ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد
در روزگاران قدیم، در شهر بغداد، دو جوان در یک فرشفروشی کار میکردند. یکی از آنها، جوانی سادهدل و جاهطلب بود که همیشه به فکر پول و موفقیت بود. او برای رسیدن به خواستههای خود، حاضر بود هر کاری کند، حتی اگر به قیمت ظلم و ستم به دیگران تمام شود. جوان دیگر، مردی قانع و نیکسیرت بود که به روزیاش راضی بود و هیچگاه به دنبال مال و ثروت نبود.
صاحب فرشفروشی، پیرمردی مهربان و نیککردار بود که از شدت پیری، دیگر توان رسیدگی به امور مغازه را نداشت. بنابراین، امور مالی و مدیریت مغازه را به دو شاگردش سپرده بود.
روزی، جوان جاهطلب که از ثروت پیرمرد آگاه بود، تصمیم گرفت او را به قتل برساند و همه داراییاش را تصاحب کند. او در روز تعطیلی مغازه، زمانی که بازار خلوت بود، به سراغ پیرمرد رفت و با تهدید و ارعاب، او را مجبور به نوشتن وصیتنامهای کرد که در آن، همه داراییاش را به او بخشیده بود.
پیرمرد که از این اقدام شاگردش بسیار ناراحت و خشمگین بود، سعی کرد او را از این کار منصرف کند. او به جوان گفت: «این کار درستی نیست. تو هنوز جوان هستی و آیندهی روشنی در پیش داری. چرا میخواهی با این کار، زندگی خود را تباه کنی؟»
جوان جاهطلب اما به حرفهای پیرمرد توجهی نکرد و او را خفه کرد. سپس، با برداشتن همهی داراییهای پیرمرد، از شهر فرار کرد.
در همین حین، شاگرد دیگر پیرمرد که برای خرید گلیم از شهر بیرون رفته بود، به مغازه بازگشت و پیرمرد را در حال جان دادن یافت. پیرمرد قبل از مرگ، همهی ماجرا را برای شاگردش تعریف کرد.
شاگرد نیکسیرت، با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت و خشمگین شد. او بلافاصله پزشک را خبر کرد و سپس، با کمک سربازان خلیفه، به دنبال شاگرد جاهطلب رفت.
سربازان خلیفه، در میانهی راه بغداد به شام، شاگرد جاهطلب را دستگیر کردند و او را به بغداد بازگرداندند. پیرمرد در اثر جراحات وارده، جان خود را از دست داده بود، اما شاگرد جاهطلب، مجازات جنایتی که مرتکب شده بود را دریافت کرد.