انشادروس

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

همیشه از شنیدن خاطرات دوران مدرسه دیگران لذت می‌بردم. اینکه چگونه برای اولین بار با مدرسه و معلم و دوستان آشنا شده‌اند و چه اتفاقات جالبی در آن دوران برایشان افتاده است. اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که خودم نیز روزی چنین خاطراتی داشته باشم.

روزی که باید به کلاس اول دبستان می‌رفتم، خیلی خوشحال بودم. از همان دوران کودکی، همیشه آرزو داشتم که به مدرسه بروم و درس بخوانم. اما در عین حال، کمی هم نگران بودم. نمی‌دانستم که در مدرسه چه اتفاقاتی قرار است برایم بیفتد.

صبح زود، مادرم مرا بیدار کرد و لباس‌های نویم را پوشاند. کیف و کفش‌های نویم را برداشتم و با مادرم به سمت مدرسه راه افتادیم. در مسیر، با دیدن بچه‌هایی که به مدرسه می‌رفتند، هیجانم بیشتر شد.

وقتی به مدرسه رسیدیم، همه‌جا شلوغ بود. بچه‌ها و والدینشان در حال خوش‌وبش بودند. مادرم مرا به داخل مدرسه برد و به دفتر مدیر رساند. مدیر مدرسه با مهربانی با من صحبت کرد و مرا به کلاس اول راهنمایی کرد.

در کلاس، بچه‌های زیادی حضور داشتند. همه با هم صحبت می‌کردند و سر و صدا می‌کردند. معلم کلاس وارد شد و همه ساکت شدند. معلم با صدای بلند گفت: «سلام بچه‌ها! من خانم معلم شما هستم. از اینکه به کلاس ما خوش آمدید.»

معلم از ما خواست که نام و نام خانوادگی خود را بگوییم. سپس، شروع به معرفی خودش کرد. او گفت که اسمش خانم فرهادی است و معلم کلاس اول است.

معلم از ما خواست که به صورت دایره‌ای بنشینیم. سپس، شروع به صحبت کردن با ما کرد. او از ما پرسید که چه چیزی در مورد مدرسه می‌دانیم. من با خوشحالی دستم را بالا بردم و گفتم: «من می‌دانم که مدرسه یک مکان آموزشی است و در آنجا درس می‌خوانیم.»

معلم لبخندی زد و گفت: «آفرین! درست است. مدرسه یک مکان بسیار مهم است. در مدرسه، ما چیزهای زیادی یاد می‌گیریم.»

معلم در ادامه از ما خواست که کتاب‌های درسی خود را از کیف‌هایمان بیرون بیاوریم. سپس، شروع به خواندن درس اول کرد. ما با دقت به حرف‌های معلم گوش می‌دادیم.

درس اول، درس الفبا بود. معلم الفبای فارسی را به ما یاد داد. ما با خوشحالی حروف الفبا را تکرار می‌کردیم.

وقتی زنگ تفریح به صدا درآمد، همه بچه‌ها از جاهایشان بلند شدند و به حیاط مدرسه رفتند. من نیز با بچه‌های دیگر به حیاط رفتم. در حیاط، بچه‌ها مشغول بازی بودند. من نیز با آنها بازی کردم و خیلی لذت بردم.

وقتی زنگ آخر به صدا درآمد، همه بچه‌ها به کلاس برگشتند. معلم از ما خواست که کیف‌هایمان را جمع کنیم و آماده رفتن به خانه شویم.

من با خوشحالی از کلاس بیرون آمدم و به سمت مادرم رفتم. مادرم با دیدن من، لبخندی زد و گفت: «چطور بود مدرسه؟»

من با ذوق گفتم: «خیلی خوب بود! معلم خیلی مهربان بود و درس‌ها را خیلی خوب توضیح می‌داد.»

مادر دستم را گرفت و با هم به سمت خانه راه افتادیم. من با خوشحالی خاطرات آن روز را در ذهنم مرور می‌کردم. مطمئن بودم که دوران مدرسه دوران بسیار خوبی برای من خواهد بود.

1.2/5 - (4 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا